دیدم منیژه جان توی وبلاگش در مورد ازدواج بین دو تا مرد یا دو تا زن نوشته و اینکه داره با دختر ۱۰ ساله اش در این مورد صحبت می کنه که بهتون پیشنهاد می کنم برین بخونینش...

دنیا چقدر عوض شده... زمانی که منیژه همسن دخترش بود حتی جرات نداشت سوالی در مورد ازدواج و بچه دار شدن بپرسه، اما امروز آزادانه دخترش میاد خونه و با منیژه در مورد ازدواج دو مرد صحبت می کنه.

یه داستانی به ذهنم رسید در این مورد که می خوام اینجا بنویسم...

همونطور که می بینین دنیا در حال تغییره و خیلی چیزها دارن عوض می شن. منیژه و دخترش که از دو نسل مختلف هستند نمونه ای از این تغییرند و مطمئناً زمانی که سام بزرگ شه این مسائل بازهم به سمت شفاف شدن پیش میره. اما ما چطور با این مسئله کنار میایم؟ جامعه بسته ی ایران می تونه با این تغیرات همراه بشه؟

اما داستان ما:

داستان مربوط به ۲۰ سال دیگه است...

پژمان پسری بزرگ شده در یک خانواده ی سنتی است که تازه از سربازی برگشته و داره با دوستش کامران مجردی زندگی می کنه...

پژمان و کامران برای ناهار منزل پدر پژمان دعوت هستند. اما بعد از ناهار همه رو مبل نشستن. پژمان و کامران بغل هم و روبروی مامان و بابا.

پژمان: مامان! بابا! امروز من می خوام حقیقتی رو برای شما بگم.
مامان: بگو عزیزم.
بابا: بگو پسرم.
پژمان: مامان من از سربازی برگشتم و الان...[مکث]  الان.... چطوری بگم؟! ...
مامان: آهان! فهمیدم... می خوای ازدواج کنی.
پژمان نفس راحتی می کشه و می گه: دقیقاً.
بابا: آفرین پسرم. النکاح سنتی. واقعاً تصمیم به جایی گرفتی. خانم، این گروههای شیطان پرستی فکر می کنی از کجا وارد زندگی جوونها شدن؟ تمام این بی بند و باریها به خاطر زیاد شدن سن ازدواجه. مرحبا پسرم. احسنت.
مامان: پسرم کسی رو هم در نظر داری؟
پژمان: والله مامان، خودت می دونی که الان یه دوسال می شه که من خونه گرفتم و خب کامران هم تو همون خونه می خوابه.
مامان: خب وقتشه که کامران جان هم سر و سامونی بگیره. خودم براش آستین بالا می زنم. من کامران رو مثل تو دوست دارم. کامران جون پسر خیلی خوب و سر به راهیه.
پژمان: دقیقاً مامان. راستش نمی دونم چطور بگم. کامران تو همون خونه ی من می خوابه. یعنی .... یعنی تو یه اتاق... تو یه تخت می خوابیم.
مامان: آخی. طفلکیها. خب چرا یه تخت دیگه نمی خرین؟
پژمان به حالت جدی و صدایی پر هیجان: مامان! می گم ما با هم می خوابیم!
مامان: چی می گی؟ منظورت چیه؟!
پژمان دست کامران رو که پیشش نشسته محکم فشار می ده و می گه. مامان من و کامران همدیگرو دوست داریم. ما می خوایم تا آخر عمر با هم باشیم. مامان! ما می خوایم با هم ازدواج کنیم.

مامان یکهو حالت نیمچه غشی رو مبل بهش دست میده و نفس زنان می گه: وای! مرد! می شنوی پسرت چی می گه؟ می فهمی؟!! خاک بر سرم!! پسره ی بی آبرو!! اینا چیه داری می گی؟
پژمان: مامان! تو الان داشتی می گفتی کامران پسر خوبیه! من از زندگی مگه چی می خوام؟ چرا انقدر شما عقب افتاده این؟!! ما تصمیممون رو گرفتیم. می خوایم با هم باشیم.
بابا که می خواد جو رو آروم کنه: آروم باشین. خانم آروم. صبر کن ببینم چی به چیه؟ پسرم آروم باش... عزیز من کامران جان هم اینجا نشسته و من جلوی خودش دارم می گم... کامران پسر خیلی خوبیه. ولی حرف من و مامانت اینه که شما نباید بدون مشورت دست به چنین کاری می زدی. آخه نا سلامتی ما بزرگترتیم! عزیز من. من و مامانت رو شوکه کردی. خودت می دونی که ما ایرانی هستیم و آدابی برای خودمون داریم. ببین... مامانت برات پسرخاله فرشید رو در نظر گرفته بود!!  یه صحبتهایی هم بین خانواده ها شده بود....  شما و کامران جان هم بهتره طبق رسم و رسومات جلو برین.

قیافه ی خودم بعد از نوشتن و خوندن داستان: