ددسام دوستت دارم...
بابایی...
هر شب خسته و کلافه تا نیمه های شب منتظرت می مانم که بیایی...
می دانم خسته ای... سرت پر از بوق ماشین است...
و پر است از داستانها و بازیهایی تکراری که دوستشان نداری...
و شاید دیگر جایی برای صدای من نمانده است...
ولی من هم می خواهم صدایم را بشنوی...
از صبح منتظرت مانده ام فقط برای همین چند لحظه...
و چه کنم که هنوز حرف زدن به زبان شما را خوب نیاموخته ام...
پس جیغ می کشم...
جیغ بنفش... جیغ قرمز...
که مرا ببینی...
و تو هم بر سرم فریاد می زنی...
فریاد بنفش... فریاد قرمز...
خوشحالم... مثل اینکه تو هم می خواهی به زبان من حرفت را بزنی...
و هر دو خسته از جیغها و فریاد ها در کنار هم می خوابیم...
پاورقی:
امشب وقتی از بیرون اومدم سام به سرعت دوید سمت من
و از روی خوشحالی شروع به جیغ زدن کرد و این جیغ زدن
ادامه داشت تا بخوابه. فقط برای اینکه توجه منو جلب کنه...