دیشب به اتفاق ددسام، ننسام، عمو امیر و خانمش (که به دلیل دوری راه چند وقت یکبار می بینیمشون ) رفتیم برای شام خونه ی حاجی و خانم حاجی. خونه حاجی اینها مثل ستاره ای در دل آسمان سیاه شب می درخشه. دلیلش هم اینه که خونه شون به تصادف وسط محله ای هست که خانمهای محترم بیزینس دارن و کلاٌ اگه کسی به خدمات خانمهای محترم احتیاج داشته باشه یابد بره اونجا!!! و خب منزل یک حاجی تو اون محل معنیش می شه نوری در تاریکی!
راستی این چند وقت زیاد از حاجی نوشتم ولی یادم رفت حاجی رو معرفی کنم. البته همه می دونیم که حاجی ها چه مشخصاتی دارن و نیاز به معرفی نیست: 1) شیکم بزرگی دارن 2) اهل دین و ایمون هستن 3) هر روز چلوکباب می خورن 4) التماس دعا دارن.
بله داشتم می گفتم که دیشب رفتیم خونه ی حاجی اینها و جاتون خالی عجب چلوکبابی خوردیم.

من در حال تقسیم کبابها
انواع کبابها اونجا بود... سبزی خوردن ایرانی... ماست موسیر چکیده... وای خدای من... اینهمه نعمت... کاشکی بابای منو هم حاجی می آفریدی تا هر روز چلوکباب می خوردیم.

خانواده ی کباب نخورده ی سامبولی!!
(راستی وقتی داشتیم عکسها رو مرور می کردیم یک چیز جالب دیدم: سمت چپ عکس دو تا دست تو بشقاب می بینین که خاله مریمه که وقتی همه مشغول خوردن بودن برای سرغت دادن به خوردنش با دست می خورده!
خاله مریم خیلی نامردی!!!)

کل مهمونی در یک نگاه!
بگذریم...
دیشب عمو امیر دو تا بطری آب میوه آورده بود...

عمو امیر و بطری زهرماریش!
من هم رفتم سراغ یکیش و برچسب روش رو کندم. مثل اینکه برچسب مهمی بود. چون وقتی که همه آب میوه رو خوردن حالت عجیبی داشتن و تلو تلو می خوردن... الکی می خندیدن... کلاً همه عین baby ها شده بودن و به قول خودشون هر کی زهرماری بخوره اینجوری می شه. حاجی هم خیلی عصبانی بود. و همه اش در حالی که تلوتلو می خورد می گفت خدایا توبه! خدایا توبه!
بعد از یکی دو ساعت که بازیم تموم شد رفتم و برچسب رو دادم به ددسام و یکهو همه شروع کردن یکی یکی زیر گوش هم یک چیزی گفتن و سریع حالتشون مثل قبل شد. ظرف یک دقیقه یکهو همه مودب شدن و به حالت آدم بزرگها برگشتن! آخرش هم نفهمیدم چی شد!

تصویر حاجی در حال بررسی درصد حرومی
یادم نیست رو اون برچسب چی نوشته بود... آهان یادم اومد... شمال... نه ببخشید بلال... آه... اِسکی موز می (excuse me) ... یادم اومد... حَلال!