درخواست سامبولیانه...

حدود دو ساله دارم براتون حرف می زنم و خب...

ببین بذار بی مقدمه بگم. سیستم رای گیریمون نتایج جالبی داشت. ۵۰ درصد گفته بودین به این وبلاگ معتاد شدین ۵۰ درصد هم گفته بودین که از طنز این وبلاگ خوشتون میاد. حالا عین بچه ی خوب برو رو این سایت که برای انتخاب وبلاگ کودکان می شه بهم رای بده. خودت هم می دونی که به این وبلاگ معتاد شدی و اگه من مطلب نذارم استخون درد می گیری، می افتی تو جوب باید بیان جمعت کنن. پس اگه می خوای به اون روز نیفتی برو اینجا به من رای بده.

محبوب ترین وبلاگ ها

http://persianweblog.ir/topblogs/kids-blogs.aspx


خداییش بهم رای میدی؟

یک روز پر beep

امروز رفتم توی اتاق و در رو بستم تا کمی تنها باشم. قلف (gholf) در رو هم زدم...
ولی کو آرامش؟...
ننسام پشت در با جیغ و فریاد: سام، درو باز کن پسرم. سعید خاک بر سرمون شد... سام رفته تو اتاق در روش قفل شده...
ددسام: زن! آخه 100 بار بهت گفتم یه چیزی بذار جلوی این در صاب مرده!
ننسام درحالیکه سعی می کنه گریه اش رو کنترل کنه : سام... عزیزم نترس، ما اینجاییم پسرم.
ددسام: این پیچ گوشتیٍ BeeeeeeeeeP کدوم گوریه؟
ننسام: خودِ Beeeeeeeep اِت گذاشتی یه جایی.
ددسام: Beeeeeeeeeep.  Beeeeeeeeeeep به این شانس.
ننسام در حالیکه چنگ به موهاش می زنه: سام پسرم. تو رو خدا آروم باش. اصلاً نترس. این بابای Beeeeeeeeep اِت الان درو باز می کنه.
ددسام: اه! باز نمی شه. برم این سرایدارِ Beeeeeeeep رو بیارم بالا اون این درِ Beeeeeeeep رو باز کنه.
در این هنگام سامبولی در رو باز می کنه و با بهت همه رو نگاه می کنه: وا! این بیرون چه خبره؟ چرا شما اینجوری می کنین؟ خل شدم! یک دقیقه نمی تونم تو این خونه ی Beeeep آرامش داشته باشم...

ددسام: پسره ی بی تربیت. ساکت شو. این چی حرف زشتی بود از دهن اومد بیرون؟ این مزخرفات رو کی یادت داده؟

سام: ای بابا! من چیز بدی نگفتم که! این نویسنده ی وبلاگ برداشت جای حرف من beep گذاشت!!! آقای نویسنده ی وبلاگ! تو که بلد نیستی کتابت کنی خب ننویس!! من کی حرف بد زدم؟!

ددسام: نویسنده کیه؟ وبلاگ کدومه؟ حالت خرابه! پسره ی beeeeeeeep. خانم توی beeeeep انقدر حرف بد تو این خونه می زنی این بچه Beeeeep شده!!

 

پاورقی سام: خداییش من خیلی با ادبم و راز با ادبیم هم در اینه: ادب از که آموختی؟ از ننه بابام! 

 

باز هم حاجی!

دیشب به اتفاق ددسام، ننسام، عمو امیر و خانمش (که به دلیل دوری راه چند وقت یکبار می بینیمشون ) رفتیم برای شام خونه ی حاجی و خانم حاجی. خونه حاجی اینها مثل ستاره ای در دل آسمان سیاه شب می درخشه. دلیلش هم اینه که خونه شون به تصادف وسط محله ای هست که خانمهای محترم بیزینس دارن و کلاٌ اگه کسی به خدمات خانمهای محترم احتیاج داشته باشه یابد بره اونجا!!! و خب منزل یک حاجی تو اون محل معنیش می شه نوری در تاریکی!

راستی این چند وقت زیاد از حاجی نوشتم ولی یادم رفت حاجی رو معرفی کنم. البته همه می دونیم که حاجی ها چه مشخصاتی دارن و نیاز به معرفی نیست: 1) شیکم بزرگی دارن 2) اهل دین و ایمون هستن 3) هر روز چلوکباب می خورن 4) التماس دعا دارن.

بله داشتم می گفتم که دیشب رفتیم خونه ی حاجی اینها و جاتون خالی عجب چلوکبابی خوردیم.


من در حال تقسیم کبابها

انواع کبابها اونجا بود... سبزی خوردن ایرانی... ماست موسیر چکیده... وای خدای من... اینهمه نعمت... کاشکی بابای منو هم حاجی می آفریدی تا هر روز چلوکباب می خوردیم.


خانواده ی کباب نخورده ی سامبولی!!
(راستی وقتی داشتیم عکسها رو مرور می کردیم یک چیز جالب دیدم: سمت چپ عکس دو تا دست تو بشقاب می بینین که خاله مریمه که وقتی همه مشغول خوردن بودن برای سرغت دادن به خوردنش با دست می خورده!
خاله مریم خیلی نامردی!!!)


کل مهمونی در یک نگاه!

بگذریم...

دیشب عمو امیر دو تا بطری آب میوه آورده بود...


عمو امیر و بطری زهرماریش!

من هم رفتم سراغ یکیش و برچسب روش رو کندم. مثل اینکه برچسب مهمی بود. چون وقتی که همه آب میوه رو خوردن حالت عجیبی داشتن و تلو تلو می خوردن... الکی می خندیدن... کلاً همه عین baby ها شده بودن و به قول خودشون هر کی زهرماری بخوره اینجوری می شه. حاجی هم خیلی عصبانی بود. و همه اش در حالی که تلوتلو می خورد می گفت خدایا توبه! خدایا توبه!

بعد از یکی دو ساعت که بازیم تموم شد رفتم و برچسب رو دادم به ددسام و یکهو همه شروع کردن یکی یکی زیر گوش هم یک چیزی گفتن و سریع حالتشون مثل قبل شد. ظرف یک دقیقه یکهو همه مودب شدن و به حالت آدم بزرگها برگشتن! آخرش هم نفهمیدم چی شد!


تصویر حاجی در حال بررسی درصد حرومی

یادم نیست رو اون برچسب چی نوشته بود... آهان یادم اومد... شمال... نه ببخشید بلال... آه... اِسکی موز می (excuse me) ... یادم اومد... حَلال!

معرفی کتاب کودکان...

 

نمی دونم شما زمانی کوچولوییتون چه کتابهای طنزی داشتید. ولی چیزی که من می دونم هر دوره ای کتاب خاصی بین بچه ها محبوبیت پیدا می کرده. مثلاً زمان ننسام کتابِ قصه های من و بابام کتابِ طنزشون بوده...
من هم یک کتاب خیلی با نمک دارم که هر روز اونو می خونم. این کتاب به زبان ساده نوشته شده، جوری که ما baby ها به راحتی اونو می فهمیم و از طرفی عکسهای خیلی خنده داری داره که نمک کتاب رو بیشتر کرده.  

 برای هیجان بیشتر عکس روی جلد کتاب رو در صفحه ی بعد گذاشتم... لطفاْ روی ادامه ی مطلب کلیک کنید...

ادامه نوشته

نصایح یک baby...

می دونین فرق ما baby ها با شما بزرگترها چیه؟

شماها خیلی راحت نقش عوض می کنین و زود به زود نقابتون رو تغییر می دین... و خیلی سخت می شه شما رو شناخت...

 مثلاً بعضی وقتها خود رای و بی رحم می شین...

بعضی وقتها مهربون و از خود گذشته...

 

بعضی وقتها مغرور...

 

یا بعضی اوقات هم یک مبارز...

 

 

ولی ما baby ها همینیم که هستیم. نقابی نداریم و بی کلکیم.

چی می شد اگه همه برای همیشه baby می موندیم؟

 

پاورقی: تصاویر فوق تماماْ مونتاژ صورت ددسام برروی
لباس اشخاص خاص و برای بیان یک مطلب طنز هستند
و قصد نگارنده بررسی شخصیت صاحبان لباسها نیست.

تلافی

امروز میکروفون رو می دم دست ددسام که براتون صحبت کنه...

ما یه کتاب تو خونه داریم به اسم قرآن. نمی دونم خوندینش یا نه. ولی کتاب پر تیراژیه و بیشتر از 1400 سالِ که داره تجدید چاپ می شه. یه جمله ی جالبی تو این کتاب بود که نقل به مضمون می گفت: از هر دست بدی از همون دست می گیری و یا یه چیزی شبیه به همین. و امروز من این موضوع رو تجربه کردم.

سالها پیش که من 8-7 ساله بودم این عمسام (عمه ی سام) که اتفاقاْ خواهر من هم بود 4-3 ساله بود و رفته بودیم ویلای عموم تو لواسون. این ویلا یه باغچه ی نقلی داشت که توش یه سری گل و البته چند تا بوته ی فلفل بود. فلفلها که مدتها بود رسیده بودن به رنگ قرمز خوشرنگی دراومده بودن و توجه منو به خودشون جلب کردن. خیلی دوست داشتم بدونم چه مزه ای هستن و خب از طرفی حدس می زدم ممکنه خوشمزه نباشن. این بود که به عمسام گفتم ببین اینا خیلی خوشگل و خوشمزن... بیا بخور! و عمسام هم یک گاز گنده از یکیشون زد! چشمتون روز بد نبینه که تا حالت بیهوشی هم رفت. یادمه تا شب نوبتی همه می شستن پیشش یخ و ماست می ذاشتن رو لبش و اون هم هی گریه کنان به هوش می اومد و دوباره از حال می رفت.

گذشت و گذشت تا امروز...

امروز رفتیم فروشگاه و من طبق معمول رفتم قسمت سبزیجات... به به ! عجب فلفلهای خوشگلی. لامذهبها کوچولو و ظریف بودن. و به رنگ قرمز ماتیکی. اصلاً با آدم حرف می زدن. من هم خر شدم و یک بسته خریدم... چشمتون روز بد نبینه...

الان که دارم اینا رو می نویسم چند ساعت از خوردنشون می گذره که تونستم پشت این لپ تاپ بشینم. خود انرژی هسته ای بود به خدا. فقط یک گاز کوچیک زدم و بعد... از اون موقع تا الان یا دهنم تو ماسته یا دارم یخ رو لبم می مالم. پوست تنم هم که از زیر داره می سوزه. انگار پوستم رو روی یک لایه از زغال داغ کشیدن. الله اکبر. این خود آتیش جهنمه به خدا!

خلاصه عمسام جان که الان داری اینو می خونی... بدون که تلافیش بعد از چند دهه سرم دراومد... البته اگرچه از ماتحت تا نوک دماغم در حال سوختنه، ولی جای بسی خوشحالی، چون دیگه خیالم راحت شد که از هر دست بدیم از همون دست می گیریم... و نشستم تا تلافی اون دفتر مشقم که تو 8 سالگیم زدی پارش کردی رو ببینم که سرت میاد و کمی آرامش بگیرم...