تلافی
امروز میکروفون رو می دم دست ددسام که براتون صحبت کنه...

ما یه کتاب تو خونه داریم به اسم قرآن. نمی دونم خوندینش یا نه. ولی کتاب پر تیراژیه و بیشتر از 1400 سالِ که داره تجدید چاپ می شه. یه جمله ی جالبی تو این کتاب بود که نقل به مضمون می گفت: از هر دست بدی از همون دست می گیری و یا یه چیزی شبیه به همین. و امروز من این موضوع رو تجربه کردم.
سالها پیش که من 8-7 ساله بودم این عمسام (عمه ی سام) که اتفاقاْ خواهر من هم بود 4-3 ساله بود و رفته بودیم ویلای عموم تو لواسون. این ویلا یه باغچه ی نقلی داشت که توش یه سری گل و البته چند تا بوته ی فلفل بود. فلفلها که مدتها بود رسیده بودن به رنگ قرمز خوشرنگی دراومده بودن و توجه منو به خودشون جلب کردن. خیلی دوست داشتم بدونم چه مزه ای هستن و خب از طرفی حدس می زدم ممکنه خوشمزه نباشن. این بود که به عمسام گفتم ببین اینا خیلی خوشگل و خوشمزن... بیا بخور! و عمسام هم یک گاز گنده از یکیشون زد! چشمتون روز بد نبینه که تا حالت بیهوشی هم رفت. یادمه تا شب نوبتی همه می شستن پیشش یخ و ماست می ذاشتن رو لبش و اون هم هی گریه کنان به هوش می اومد و دوباره از حال می رفت.
گذشت و گذشت تا امروز...

امروز رفتیم فروشگاه و من طبق معمول رفتم قسمت سبزیجات... به به ! عجب فلفلهای خوشگلی. لامذهبها کوچولو و ظریف بودن. و به رنگ قرمز ماتیکی. اصلاً با آدم حرف می زدن. من هم خر شدم و یک بسته خریدم... چشمتون روز بد نبینه...
الان که دارم اینا رو می نویسم چند ساعت از خوردنشون می گذره که تونستم پشت این لپ تاپ بشینم. خود انرژی هسته ای بود به خدا. فقط یک گاز کوچیک زدم و بعد... از اون موقع تا الان یا دهنم تو ماسته یا دارم یخ رو لبم می مالم. پوست تنم هم که از زیر داره می سوزه. انگار پوستم رو روی یک لایه از زغال داغ کشیدن. الله اکبر. این خود آتیش جهنمه به خدا!
خلاصه عمسام جان که الان داری اینو می خونی... بدون که تلافیش بعد از چند دهه سرم دراومد... البته اگرچه از ماتحت تا نوک دماغم در حال سوختنه، ولی جای بسی خوشحالی، چون دیگه خیالم راحت شد که از هر دست بدیم از همون دست می گیریم... و نشستم تا تلافی اون دفتر مشقم که تو 8 سالگیم زدی پارش کردی رو ببینم که سرت میاد و کمی آرامش بگیرم...