sambooli and taxi

 یه پیکان جوانان گوجه ای می خرم. چهار تا رینگ می ندازم زیرش. کفِش رو می خوابونم... بوق بنزی. یه کارت تلفن از جاپون (ژاپن). یه CD آویزون می کنم به آینه. چند تا عکس از داریوش و فتانه هم می زنم به داشبورد. یه فرمون کوچیک و لوله اگزوز خوف هم که از واجباته. وای خدای من... چه رویایی شد... صندلی رو تا جایی که می شه می خوابونم. یه دستم رو شل می ذارم رو فرمون... اون دستم رو هم به حالت آویزون از پنجره ی ماشین بیرون می ذارم... دست باید کاملاً از پنجره بیرون باشه، جوری که بتونم سیگارم رو با آسفالت کف خیابون خاموش کنم... آه... خدا جون... یعنی می شه؟ بیرون ماشین رو هم باید مدل خسته درست کنم. وای از همه مهمتر... پشت ماشین، گوشه ی چپ صندوق عقب می دم بنویسن رفیق بی کلک مادر. حالا باید سیستم رو روشن کنم و تیریپ خیلی خسته رانندگی کنم...  راستی یه CD گلچین یساری، هایده هم می خوام... می شه از شما قرض بگیرم؟


 بعد از مشورت با ددسام:

پسرم. شما برای اینکه بتونی اون پیکان رو بخری و تجهیزش کنی باید پول داشته باشی. پس لازمه که اول بری سر کار. من بهت پیشنهاد می کنم که درست رو ادامه بدی و دکترا بگیری و تو دانشگاه تدریس کنی. بعد با پولهایی که از تدریس بدست میاری اون ماشین رو بخری و برای دل خودت بری مسافرکشی. اینجوری هم سمت استادی دانشگاهت رو داری هم اینکه شغل مورد علاقه ات که رانندگی رو حفظ کردی. عزیزم الان خیلی از اساتید دانشگاه راننده تاکسی هستن و خیلی از راننده ها هم استاد دانشگاهن و این چیز عجیبی نیست. در کشور ما هر چیزی ممکنه و این یعنی پایان تمام محدودیتها. یعنی هیچ مانعی برای رسیدن به آرزوهای مردم وجود نداره.