مرسی که یکی پیدا شد و پرسید چرا رو سرت تو عکس آخر یه چیزی قد بادمجون زده بیرون!! خاله کاترین شما رو می گم که لطف کردی پرسیدی. آهای بقیه! ترسیدین بگم بیاین عیادتم؟ نترسین. ما برای اینکه مهمون نیاد خونمون و میوه هامون رو نخوره آدرسمون رو به کسی نمی دیم. اما قضیه ی سرم...
رفتم رو تخت و دور خیز کردم که بپرم بغل ننسام. ننسام هم یهو جاخالی داد و با مغز خوردم به دیوار. ددسام سریع گفت بریم دکتر و دکتر به ننسام دارو داد!! تعجب نکنین... درست گفتم... به ننسام دارو داد. گفت این آدم (ننسام) خیلی خطرناکه و باید تحت مداوا باشه که به خودش و دیگران صدمه نزنه... الان هم روزی ۷ تا قرص می خوره و شکر خدا آرومتره... این بود ماجرای پیشونی من. این نوشته رو یواشکی به ددسام گفتم براتون بنویسه و هر آن ممکنه که ننسام بیاد و ببینه و پاکش کنه... پس اگه الان دارین اینو می خونین آدم خوش شانسی هستین... و اگه هم این نوشته دیدین پاک شده بدونین کار ننسام بوده و می خواسته بیماریش رو پنهان کنه... برای من و ددسام دعا کنین... سالهاست که ما با اضطراب در کنار این ننسام داریم زندگی می کنیم و به دلیل عشقی که ددسام به ننسام داره حاضر نیست که ننسام رو به بیمارستانهای روانی ببره...

عصری به وقت ایران، بیاین پست امروز رو بخونین... این پست میان پرده بود و صرفاً جنبه ی اطلاع رسانی داشت