تولد سامبولی
همه اش اضطراب داشتم. یه لباس چینی تنم کرده بودن و کلاه چینی هم گذاشته بودن سرم. خیلی وحشتناک بود. هر لحظه اضطراب داشتم نکنه بخورم جایی بشکنم. آخه می گن چینی خیلی زود می شکنه. یه بار یه بشقاب چینی از دست خودم افتاد جلو چشمم صد تیکه شد!!
خلاصه عجب کلاهی سرم گذاشتنها... یه تولد گرفتن به اسم ما، به کام خودشون.
مثلاً تولد یه بچه بود!! ولی جز عمو امیر، یه بچه ی هم سن من نبود تو این تولد. خب حوصله ام سر رفت دیگه!
این هم عمو امیر که فقط ۳۲۴ ماه از من بزرگتره
بعضی از کادو ها رو من خیلی خوشم اومد...
بعضی از کادو ها رو هم ننسام خیلی خوشش اومد.
هی همه می رفتن تو سوراخ این دستگاه رو نگاه می کردن، ولی یه بار هم به من اجازه ندادن توش رو ببینم. فکر کنم چیزهای بی تربیتی توش بود! حالا بزرگ که شدم خودم توش رو می بینم.
اینجا هم فکر کنم کار بدی کردم! ددسام و ننسام یهو گرفتن منو پرس کردن.
بهم کیک نمی دین؟ خودم می خورم!