خدایا!...
خدایا!...
آهای خدایا!...
خدایا حواست به منه؟
جوابی چیزی...؟!
می دونم که سرت شلوغه...
مخصوصاً که این فروشگاه Toys City کلی اسباب بازی جدید آورده و baby های زیادی دست به دامن تو شدن...
از طرفی آخر ماه شده و باباها باید با کمک تو این روزها رو بگذرونن...
و مامان های زیادی که باید لاغر کنی و لباس و طلا جواهر براشون تهیه کنی...
ولی من این حرفها حالیم نیست...
بعد عمری اومدم دارم دعا می کنم... باید حواست رو به من بدی...
خدایا لازم به یادآوری نیست که همیشه حق با مشتریه... پس بیا اینجا خدا جون تا پشیمون نشدم...

خدایا از بابت همه ی نعمتهایی که به ما دادی ازت ممنونم.
از بابت گودال آبی که نزدیک پارک بازی درست کردی و می شه توش شلپ شلپ کرد ممنونم.
از بابت دگمه های آسانسور که پایین آفریدی، جوری که babyهایی مثل من هم قدشون برسه و بتونن باهاشون بازی کنن ازت ممنونم.
از بابت اسباب بازیهام هم ازت ممنونم. هر چند که می تونستی چیزهای بهتری هم بهم بدی...

خدایا نذار دست هیچ baby دیگه ای به اسباب بازیهام برسه.
خدایا سایه ی ددسام رو بالای سر من نگهدار و بهش قدرت بده تا کار کنه و بتونه اون ماشین شارژی گندهَ رو برام بخره.
البته بعدش هر بلایی که خواستی سرش بیار...
خدایا حواست هست؟!!!!ا... الو... خداجون... آقای خدا!!! خدا خان!!!
ای بابا!! اگه نصف همین حرفها رو به ددسام هم زده بودم تا حالا برام خریده بود... اصلاً خدایا تو همون به امور baby های دیگه برس. من لیستم رو می دم به ددسام. اینجوری راحت تره. وقت شما رو هم زیاد نمی گیرم...

خودمونی:
خدایا اگه گنده تر از دهنم حرف می زنم یک وقت ناراحت نشی لج کنی منو سوکس کنیها. تو خدای با جنبه ای هستی. خٌب؟ .... خٌب؟!! ...وا!! جواب بده دیگه... اصلاً هیچی. ولش کن... دعای قبل خواب به من نیومده... کلاً فراموشش کن...