خدا: سامبولی... تو پسر خوبی هستی و من امروز می خوام یکی از آرزوهای تو را برآورده کنم.

سامبولی: جدی؟ هر آرزویی؟ یا فقط یه سری آرزوهای کلی مثل خوشبختی و از این چیزها!!

خدا: بنده ی بی تربیتِ من. تو هر آرزویی داری بگو.

سامبولی: خدایا تمام محل ما رو از جنس شکلات بکن. تمام خیابونهاش. ماشینهاش. مغازه هاش.  اسباب بازیهاش. همه از جنس شکلات خارجی، منتوس و m &m باشه.

خدا: ببین سامبولی... یک کم منطقی باش. این خواسته ی تو ممکن نیست. مگه ما چند تا کارخونه ی شکلات سازی تو دنیا داریم؟ من همه شون رو هم بسیج کنم نمی تونن اینهمه شکلات بسازن. تازه خیلی از اون کارخونه ها مالِ شیطان بزرگ هستن و من نمی تونم برم سراغشون. بعدش هم خونه های مردم رو که نمی تونم از جنس شکلات بکنم. شاید اونها دوست نداشته باشن. در ضمن اینهمه درخت رو اگه از بین ببرم و شکلاتی کنم که ...

سامبولی می پره وسط حرف خدا: باشه! باشه! اصلاً یه آرزوی دیگه می کنم. خدایا! این ددسام رو عاقل و ننسام رو قانع کن.

خدا: سامبولی... گفتی همه ی خیابونها و خونه ها شکلاتِ یک دست باشه؟ یا شیر شکلات هم وسطش بزنم؟