تبریک سامبولیایی
سالروز میلاد حضرت عیسی مسیح (ع) پیامبر آیین مسیحیت
و آغاز سال نوی میلادی
به شما و خانواده ی محترمتون هیچ ربطی نداره.
پس بشینین تا عید نوروز!
سالروز میلاد حضرت عیسی مسیح (ع) پیامبر آیین مسیحیت
و آغاز سال نوی میلادی
به شما و خانواده ی محترمتون هیچ ربطی نداره.
پس بشینین تا عید نوروز!
اول سعی کنین جواب رو خودتون پیدا کنین. بعد برای اینکه ببینین جوابتون درست بوده یا نه روی ادامه ی مطلب کلیک کنین.
بعد اگه جوابت درست بود تو قسمت نظرات اسمت رو بنویس تا به قید قرعه جایزه ای بهتون بدیم.
اما جوایز این دوره از مسابقات معماهای سامبولی:
نفر اول یک ماه اقامت در منزل خاله منیژه به صرف ناهار، شام و قصه ی شبانه و دستشویی و مسواک.
نفر دوم هیچی نمی گیره.
اما نفر سوم هم سفر یک هفته ای به منزل خاله پانته آ به صرف آبگوشت برای تمام وعده های غذایی.
اما معما:
اون چیه که از کلی کاغذ درست شده و توش کلی مطالبِ جالب و عکس داره و باهاش کونمون رو پاک می کنیم؟
همونطور که گفتم من یه نامه به بابانوئل نوشته بودم و ازش خواسته بودم از اونجاییکه من دیگه یک baby خارجی شدم برای کریسمس برام کادو بیاره.
این هم متن نامه ی من به بابا نوئل : نامه به بابانوئل
اما حالا ادامه ی داستان که چند روز پیش اتفاق افتاد:
تو صندوق پست یک نامه ای بود با این محتوا: ما اومدیم بهتون یک بسته ای رو بدیم ولی شما نبودید. حالا پاشین بیاین خودتون از اداره ی پست بگیرین. تا دیروز همه اش فکر می کردیم این بسته چی می تونه باشه و از طرف کی اومده؟!
دیروز با هزار زحمت اداره پست رو پیدا کردیم و بسته رو گرفتیم.
واااااای.... از انگلیس اومده. بعد از کتک کاری خونینی که تو ماشین بین ددسام و ننسام بر سر باز کردن بسته انجام شد بالاخره بسته رو باز کردیم.
می دونین. آدم وقتی از همه دور می شه و می افته یه گوشه ی دنیا که هیچ کس رو نداره، دریافت یک بسته خیلی هیجان انگیز تر از اونی می شه که می تونین تصور کنین. این بسته هزاران کیلومتر رو از میونِ برفهای انگلیس تا خط استوا طی کرده بود و الان تو دست ما بود... ببخشید تو دست این ددسام قلدر بود!
بله. مثل اینکه خدا نامه ی منو خونده بود و یه رونوشت زده بود برای بابانوئل و خب از اونجاییکه هر دوشون سرشون شلوغ بوده مثل اینکه کادوهای منو می دن به یکی از عواملشون به اسم شاهرخ که برام پست کنه...
شاهرخ که ظاهراً از دوستان خدا و بابانوئل هست توی بسته کلی چیز هیجان انگیز و یک نامه گذاشته بود. متن نامه رو عیناً براتون اینجا زدم:
سلام سام عزیز
بالاخره دعاهات را خدا شنید و بابانوئل برات کادو فرستاد. آنهم دو تا بابانوئل، اما شرمنده که آن ماشین شارژی بزرگ را نمی شد برات با گوزنها فرستاد ولی وقتی آمدیم پیشت برات می آوریم، تو دعات به خدا بگو وقتی بزرگ شدی مثل پدرت مهربان و مثل مادرت خندان باشی. من هم از خدا می خواهم هر چه زودتر شما ها را ببینم.
دوستان داریم
شاهرخ و فاطمه
Nov 2008
بله... بسته از طرف عمو شاهرخ و عمه فاطمه اومده بود و توش مقدار زیادی شکلات خوشمزه (از اونها که همیشه می ریم خرید ننسام یک بسته می ذاره تو سبد خرید و ددسام هم یواشکی قبل از رسیدن به صندوق برش می داره و میذارتش سر جاش!!!!) و شکلات بابانوئل و گوزنش و البته از همه مهمتر یک کفش Nike و تی شرتِ adidas و دو تا کارت خوشگل بود...
وای خدایا ازت متشکرم... چقدر یک بسته از طرف بابانوئل و دوستاش آدم رو خوشحال می کنه!
عکس من با کفش و تی شرت جدید. عین celebrity ها شدم! نه؟!
اما من این سوال برام پیش اومد که چرا بسته ی خدا و بابانوئل از انگلیس برامون اومده بود!! ددسام بهم جوابش رو گفت: "پسرم. خب این نشون می ده که خدا و بابانوئل در انگلیس زندگی می کنن دیگه!! "
جواب ددسام برام قانع کننده بود. حالا فهمیدم چرا تو انگلیس سیل و زلزله نمیاد. چون خدا اونجا زندگی می کنه!
اما نکته ی تاسفبار اینکه ظاهراً عمو شاهرخ نصف کادوهایی رو که خدا و بابانوئل بهش داده بودن تا برامون بفرسته رو برداشته برا خودش!! چون من یه ماشین شارژی بزرگ هم سفارش داده بودم که این وسط هپلی هپو شد! عمو شاهرخ ناقلا... پس الان داری با ماشین شارژی من بازی می کنی؟! شنیده بودم عشق ماشینیا!
...
ددسام:
شاهرخ جان این سامبولی بچه است نمی فهمه. شما جدی نگیر... خیلی خوشحال شدیم از بابت اینکه به فکرمون بودی. و اتفاقاً دو هفته بود برای سام دنبال کفش بودیم. کفش خوب (البته خوب از نظر ما ارزونه!!! ) پیدا نمی کردیم. تی شرت هم خیلی قشنگ بود. شکلاتها هم به صورت مایع دستمون رسید که گذاشتیم تو یخچال و عین اولش شد. راستی از کجا می دونستی ما از این شکلاتها دوست داریم؟!
خلاصه زندگی ما رو آتیش زدی با این شکلاتهات! هر روز گیس و گیس کشیه تو این خونه که کی دیشب یواشکی وقتی اون یکی خواب بوده رفته و یه دونه بیشتر خورده!!!!
برای عید منتظرتون هستیم...
ددسام، ننسام، سامبولی.
ته نوشت:
اینو می گن شوهر عمه ی درست حسابی! آدم شوهر عمه هم می خواد داشته باشه اینجوریش باشه! اصلاً من بابانوئل می خوام چی کار؟ همین عمو شاهرخ از بابانوئل بهتره!! بابا نوئل به چه دردی می خوره؟!
اما ماجرای دیشب...
شب در حالیکه ددسام و دایی حسن (همون ماشین قراضه ی ددسام) دارن از دانشگاه بر می گردن تو راه چند تا ماشین آتش نشانی آژیر کشان ازشون سبقت می گیرن.
پنج دقیقه بعد: ددسام با دایی حسن وارد محوطه ی ساختمون می شن و عجب همهمه ای به پا شده. ماشینهای آتش نشانی تو حیاط هستن و ملت جیغ زنان از ساختمون بیرون می ریزن. ددسام که نگران خونه شده به سرعت دایی حسن رو پارک می کنه، قفل فرمون رو بهش می زنه، شیشه هاش رو چک می کنه که بالا باشن. یه لیوان آب هم برای دایی حسن می ذاره کنارش که اگه شب از خواب پرید آب دم دستش باشه و ... بعد به سرعت می دوه سمتِ لابی ساختمون. دود همه جا رو گرفته... وای چه خبره اینجا؟
ددسام یقه ی یکی از افرادی که داره فرار می کنه رو می گیره و می پرسه چی شده مرد؟! چرا همه فرار می کنن؟ یارو که ظاهراً می دونسته ددسام یکی از نویسندگان وبلاگ سامبولیه و می فهمه که ممکنه که حرفهاش بعداً تو وبلاگ درج بشه می گه: بسم ا... الرحمن الرحیم. اینجا آتیش گرفته. فرار کنین.
در این صحنه ددسام روحیه ای قهرمانانه بهش دست میده و می دوه سمتِ آسانسور. وای! آسانسورها رو به خاطر آتیش سوزی بستن!
]لطفاً اگه موزیکِ هیجان انگیزی رو کامپیوترتون هست همین الان تو این صحنه صداش رو زیاد کنین.[
و ددسام تصمیم می گیره که 14 طبقه رو پیاده بالا بره...
وای خدای من... هر چی بالاتر می رم دود بیشتر می شه... خدایا همه چی رو به تو سپردم...
طبقه ی پنجم... ششم... هفتم...........هشتم.................نهم.....................بذار ببینم!! این بو برام آشناست!! ................ طبقه ی دهم............... یازدهم..................... . وای خدای من این بوی کباب ایرانیه! یعنی ما تو این ساختمون ایرانی داریم؟ ای خدا! هر چی می کشیم از دست این ایرانیهاست. از داهات پا می شن میان اینجا! اینجا رو هم به گند کشیدن. خدایا کجا فرار کنم از دست این ایرانیهای بی فرهنگ؟ خدااااااااا!!!!! آخه تو آپارتمان هم جای کباب درست کردنه! لا مذهب می رفتی تو تراس................. طبقه ی دوازدهم...................سیزدهم.................................... دیگه چشمم جایی رو نمی بینه........................... طبقه ی چهاردهم.......................ای خدا. این دود که از همین طبقه است! یعنی ما همسایه ی ایرانی داریم؟ اون هم تو همین طبقه؟!!!!! ای خدا این چه مصیبتی بود نصیب ما شد؟ حالا هر روز می خوان از این ایرانی بازیها در بیارن! من یکی همین فردا از این ساختمون می رم. ایرانی یعنی ویروس....................... و ددسام وارد خونه می شه....
ننسام: عزیزم بیا ببین چه جوجه کبابی شده!
امروز ظهر دوستِ ننسام اومد خونه ی ما و ددسام هم رفت که بخوابه. ننسام و دوستش و سامبولی هم نشستن که TV ببینن. ننسام TV رو روشن می کنه و سامبولی می ره صدای TV رو تا آخر کم می کنه که مبادا ددسام بدخواب شه. آخه سامبولی خیلی به ددسام احترام میذاره !!!!
ننسام: سام، پسرم. بابات گفت عیبی نداره صدای TV رو یک کم بلند کنیم. نا سلامتی ما مهمون داریم پسرم.
سامبولی: بابایی غلط کرده که این حرف رو زده!! به احترامش هم که شده باید صدای TV رو کم کنیم!!!!!!!!!!!!!
امروز ددسام به من گفت که شب یلدا چه شبی است.
شب یلدا شبی است که همه با آدم پسر خاله می شوند. دوست و فامیلی که تا دیروز نمی پرسیدن خرت به چنده، در چنین شبی ده ها پیامک مهرآمیز میفرستن. که زبانت به سرخی انار و سرت به سبزی خیار و عمرت به بلندی چنار و از این حرفها خلاصه...
شب یلدا شبی است که عموماً پدر خانواده با خرید هندوانه ای که درونش چون گچ سفید است خود را مضحکه ی باجناقها می کند!
شب یلدا شبی است که انار کیلویی چند هزار تومان می شود و باید التماس غلام میوه فروش کنی که شاید یک کم بزرگتر ها را توی کیسه بریزد.
شب یلدا شبی است که لای صفِ آجیل فروشی برای خرید نیم کیلو نخودچی، کیشمیش و باسلوق که اسمش رو گذاشتن مثلاً آجیل شب یلدا له می شوی و هر سه سال یکبار اون وسط کیفت را هم می زنند.
شب یلدا شبی است که دهن داماد بعد از اینها، beep است. چون باید یک مشت خرت و پرت برای زن و مادر زن آینده شان بخرند.
شب یلدا شبی است که احمدی نژاد بیچاره حسابی فحش می خورد چون انار گرون شده!
اما بعد از این داستانها بالاخره همه دور هم جمع می شوند و با اعصابی داغون به خاطر ترافیک شب یلدا، کنفرانس تکراری این شب رو در سه فاز شروع می کنند : اول، سیاست و احمدی نژاد و گرونی و اینها، دوم، چند خاطره از ارزونی زمان شاه می گن و در آخر هم دو کلمه از خدمات رضا شاه و در پایان هم به این نتیجه می رسن ما ایرانیها هر چی می کشیم تقصیر خودمونه!!
و بعد آهی می کشن و پدر خانواده می گه اون حافظ رو بیارین که می خوایم فال بگیریم.
حافظ را از لای خروارها خاک بیرون می کشن و می دن دستِ بزرگِ خانواده...
نیت کنین و نیتتون رو تو دلتون نگه دارین...
زکی! ما که نیت همه رو می دونیم:
عمه مرضیه (27 ساله- در شرف ترشیدگی): حافظا! این بخت لامذهبِ من کی وا میشه؟ مگه پارسال تو فالت نگفتی بهم این پسر عمو پژمان میاد خواستگاریم؟ پس چی شد؟
پژمان (دانشجوی سال ششم دانشگاه آزاد شعبه ی تیرتپرآباد (tir tapar)) : خدایا! امسال دیگه یه کاری بکن این درس ما تموم شه، یه پولی بده که برم خواستگاری این دختر عمو مرضیه. راستی این خاتمی هم امسال رای میاره؟
عمو سیروس (54 ساله- برج ساز): حافظا! این قیمت زمین و ملک کی دوباره یه تکونی می خوره؟
زن عمو فخری ( همسر عمو سیروس): حافظا! پدرت رو در میارم اگه فال این سیروس رو بگیری. فکر می کنه من نمی دونم چی نیت کرده! حافظ خان! شما مثل برادر بزرگ ما هستی. این سیروس از وقتی زده تو کار برج سازی و وضعش از این رو به اون رو شده عوض شده. الانم که خودت می بینی... نیت کرده که به این ورپریده سیمین، این همساده بغلی رو می گما، می رسه یا نه. حافظا! اگه جوابش رو بدی چشماتو در میارما.
علی (22 ساله): حافظ شیرازی بالاخره من امسال این کنکور رو قبول می شم یا نه؟ چیزم پاره شد با این کتابها!
و...
بگذریم... خلاصه آقاجون لای این دیوان رو باز می کنه و شعری که از قبل آماده کرده و یک جورایی علامت گذاری شده و صد بار تمرین کرده بود که موقع خوندنش جلو جمع ضایع نشه باز می شه!
آقاجون هم که تو عمرش دو بیت شعر جز تو شبهای یلدا نخونده بود می گه: به به! شیرین کاشتی حافظا! و شعر رو می خونه و یک تعبیری هم از خودش در می کنه که اصولاً حرفهایی هست که می خواد به کنایه به اهل فامیل و باجناق و اینها بگه!
...
بله...
شب یلدا شب دراز و پر رمز و رازی است...
ولی بابایی با تمام اینها، نمی دونم چرا شب یلدا رو دوست دارم... شاید بزرگتر که بشی این حس در تو هم بوجود بیاد...
شب یلداتون مبارک
سامبولی، ددسام و ننسام.
نمی دونم یادتونه که من یه نامه برای بابانوئل نوشته بودم یا نه؟ یکی از بهترین پستهای من از نظر ددسام اون نامه بود. اگه یادتون نمی آد لطفاْ بخونیدش به این دلیل که امروز جواب اون نامه برام اومد. الان نمی خوام جواب اون نامه رو براتون بنویسم چون می خوام مطمئن شم که اون نامه ای رو که من نوشته بودم رو خوندین. بعد فردا میام جوابی رو که خدا برام فرستاده بود رو براتون می ذارم. در ضمن بگم این قضیه واقعاْ برام اتفاق افتاد و من جواب نامه رو امروز از طریق اداره ی پست دریافت کردم.
پس فعلاْ لطف کنین اصل نامه ای رو که من نوشته بودم بخونید. برای دیدنش رو همین خط کلیک کنید.
ددسام امروز با دایی حسن رفتن دانشگاه. دایی حسن رو که یادتونه؟ ماشین ددسام که تو تخم مرغ شانسی پیداش کرده بود!
ددسام شروع می کنه با خودش حرف زدن:
در ابتدای راه: به نظرم اینجا یه بوی بدی میاد!
وقتی وارد اتوبان می شه: اَه! اینجا هم که بو گند میاد! بوی گه همه جا رو برداشته. مرد شورشون رو ببرن با این شهرداریشون. ایرانِ خودمون بهتر بود بابا!
پنج دقیقه بعد: ای بابا! انگار بارونِ گه از آسمون باریده. فکر کنم کل منطقه رو کود دادن.
ده دقیقه بعد: عجبا! هر چی به دانشگاه نزدیکتر می شم این بوی گه داره بیشتر می شه! خفه شدم دیگه!
پانزده دقیقه بعد: وای! دیگه نمی تونم تحمل کنم. بذار شیشه رو بدم بالا، کولر می زنم.
بعد از کولر زدن: اوه... اوه... انقدر بوی گه زیاده که از منفذهای ماشین هم می زنه تو.
دربِ ورودیِ دانشگاه و خطاب به نگهبانی: چه خبره تو این خراب شده؟ بو گه همه جا رو برداشت بابا! شما ها خفه نشدین؟ اینجوری جذب توریست می کنین؟ مردشور خودتونو مملکتتون رو ببره. (البته خود ددسام می گه همه ی اینها رو گفته، ولی همه می دونیم که انگلیسیش در حدِ دکترای آکسفوردِ لندنِ. و فکر کنم فقط دماغش رو گرفته باشه و گفته باشه: ساری! ایت ایز بد!)
بگذریم. در حالیکه حالت تهوع شدید داشته و در شرف بالا آوردن بوده ماشین رو پارک می کنه و در عقب رو باز می کنه که کیفش رو برداره می بینه که کیسه ی پوشک من کف ماشین خود نمایی می کنه!
بله. ننسام کیسه رو اونجا گذاشته بود که به ددسام بگه داری میری این رو هم بنداز تو سطل زباله ی بیرون، چون پوشک سام توشه و نمی شه تو سطل داخل خونه انداخت. ولی متاسفانه یادش رفته بود به ددسام بگه که جریان چیه!
بالاخره این متن هم جواز انتشار گرفت:
امروز با ددسام وننسام رفتیم بیرون غذا بخوریم.
ددسام یک Hot Dog سفارش داد.
و همونطور که می دونین به خارجی، معنیِ Hot Dog می شه سگِ داغ.
امروز فهمیدم که ددسام جداً آدمِ بد شانسیه.
ببینین از سگه کدون قسمتش نصیب ددسام شد!!!
هورااااا.... ما اول شدیم رفت! بالاخره خبر انتخابات اومد و ما در بخش وبلاگهای مربوط به کودکان اول شدیم.
در اینجا از تمام دوستان و آشنایان، بستگان، همسایگان، دوستان وبلاگی و غیر وبلاگی، حسن آقا کفاش، دیده و ندیده، رای داده و نداده کمال تشکر را داریم. بالاخص از
حاجی و زن حاجی و عمو امیر و خاله مریم مسوولین ستاد های انتخاباتی در مالزی و سنگاپور
خاله فاطمه و خاله آبشین مسوولین ستادهای مستقر در ایران
خاله پانته آ و عمو امید از دبی
خاله منیژه از هلند
خاله نازنین برای رای های استرالیا
خاله مری از کانادا و امریکا
عمو اوباما برای رای های شیطون بزرگ
عمو کروبی برای راهنماییهاش
عمو محمود برای تبریکش
با تشکر از دوستان عزیزم نلسون ماندلا، آنجلیا جولی، عمو برد پیت و برادرش درِ پیت!
و...
و البته با تشکر از شما دوست عزیز که داری اینو می خونی...
و با تشکر از خانواده ی رجبی
اما پیام تبریک عمو محمود احمدی نژاد به سامبولی:
رييس جمهور در پيامي پيروزي سامبولی در انتخابات مردمي و دمكراتيك وبلاگهای کودکان و نوجوانان را به وي ، ددسام و ننسام تبريك گفت.
دكتر محمود احمدي نژاد در اين پيام تصريح كرده است : پيروزي انقلابيون سامبولیایی ، بار ديگر بيداري ملت ها و گرايش آراء عمومي در وبلاگهای baby وارانه را اثبات كرد.
دكتر احمدي نژاد در اين پيام اظهار اميدواري كرد با تلاش هاي مشترك ایشان و سامبولی، تعميق بيشتر پيوندهاي دوستي و توسعه همكاري هاي دو جانبه و بين الممه ای موجود را بيش از گذشته شاهد باشيم.
اما آقای سامبولی در پاسخ ضمن تشکر از عمو محمود احمدی نژاد گفتند که بهتر است ایشان هم در زمان تصمیم گیریهای مربوط به کشور از نظرات آقای سامبولی استفاده کنند چرا که آقای سامبولی هم چندین مدرک دکترای آکسفوردِ لندن دارند و در ضمن از نظر سوابق مدیریتی و تجربه کارنامه ی سفیدی دارند.
خلاصه اینکه خاله ها و عموهای عزیز از طرف من به حساب خودتون برین یک کیلو شیرینی خامه ایِ فردِ اعلا بخرین و بخورین که نگین سامبولی شیرینی نداد...
در ضمن این هفته روز جمعه در ایران و روز شنبه در کشورهای خارجی به مناسبت پیروزی سامبولی در انتخابات تعطیل رسمی اعلام شدند. دیگه خبر از این بهتر می خواستین؟ برین حال کنین و سامبولی رو دعا کنین...
..........................................................................
ته نوشت:
این انتخابات هم به شکل با مزه ای برگزار شد...
بعد از روز انتخابات خبر رسید که اول شدین...
دو روز بعد تلفنی گفتن که دوم شدین...
روز جشن که ما نتونستیم بریم و دوستمون گفت که حتی نگفتن چندم شدین!!! فقط اسمتون رو اعلام کردن و وبلاگ رو چند لحظه به نمایش درآوردن و گفتن بیاین جایزه رو بگیرین که خب ما هم اونجا نبودیم.
جایزه هم یک تی شرتِ ۱۰۰۰ تومنی تبلیغاتی بوده. و از نکات دیگه اینکه کلاْ رتبه ها رو هم اشتباه اعلام می کنن. مثلاْ نفر چهارم رو اول اعلام می کنن و از این چیزها.
خودِ این مراسم طنزی بوده خلاصه. جا داشت که می رفتیم و یه گزارشی ازشون می نوشتیم تا درس عبرتی باشه برای تمام افرادی که می خوان نون بربری رو جای پیتزا به ملت بدن.
آخه بابا جان شما که در حد و اندازه ی برگزاری یک مسابقه ی استاندارد و سالم نیستین و حتی قدرت مالی ندارین ۴ تا جایزه بخرین یا اینکه سیستم رای گیری سوراختون رو درست کنین مسابقه گذاشتنتون دیگه چیه؟!!
این بزرگترها فکر می کنن خیلی زرنگن. هر چیزی رو هر جور که به نفعشون باشه تفسیر می کنن.
مگه ننسام تو نبودی که می گفتی سام! پسرم. تو باید همیشه تمیز باشی. پاکیزه باشی! خدا بچه های پاکیزه رو دوست داره؟
مگه عمو ممدِ بزرگ یا همون به قول یزگترها حرضتِ (harzat) محمد نمی گه : نظافت خیلی خوبه و از آرشاتین است! (الان این روزها آخه کسی دیگه اسم بچه اش رو ایمان و امین و این چیزها نمی ذاره! مد شده اسمهای اینجوری می ذارن)
پس چی شد یهو "النظافة من البی تربیت" شد؟
می پرسین چی شده؟
امروز من می خواستم تو کار خونه کمک کنم و baby تمیزی بشم که یهو با عکس العمل غیر منتظره ی این ددسام رو برو شدم!
بله... داشتم می گفتم. دیدم جزوه های ددسام خیلی خط خطی و کثیف شدن. این بود که بردمشون تو استخر بادیم و حسابی شستمشون.
خداییش مگه من کار بدی کردم؟!
خدا: سامبولی... تو پسر خوبی هستی و من امروز می خوام یکی از آرزوهای تو را برآورده کنم.
سامبولی: جدی؟ هر آرزویی؟ یا فقط یه سری آرزوهای کلی مثل خوشبختی و از این چیزها!!
خدا: بنده ی بی تربیتِ من. تو هر آرزویی داری بگو.
سامبولی: خدایا تمام محل ما رو از جنس شکلات بکن. تمام خیابونهاش. ماشینهاش. مغازه هاش. اسباب بازیهاش. همه از جنس شکلات خارجی، منتوس و m &m باشه.
خدا: ببین سامبولی... یک کم منطقی باش. این خواسته ی تو ممکن نیست. مگه ما چند تا کارخونه ی شکلات سازی تو دنیا داریم؟ من همه شون رو هم بسیج کنم نمی تونن اینهمه شکلات بسازن. تازه خیلی از اون کارخونه ها مالِ شیطان بزرگ هستن و من نمی تونم برم سراغشون. بعدش هم خونه های مردم رو که نمی تونم از جنس شکلات بکنم. شاید اونها دوست نداشته باشن. در ضمن اینهمه درخت رو اگه از بین ببرم و شکلاتی کنم که ...
سامبولی می پره وسط حرف خدا: باشه! باشه! اصلاً یه آرزوی دیگه می کنم. خدایا! این ددسام رو عاقل و ننسام رو قانع کن.
خدا: سامبولی... گفتی همه ی خیابونها و خونه ها شکلاتِ یک دست باشه؟ یا شیر شکلات هم وسطش بزنم؟
امروز در ستاد چه گذشت؟
همونطور که در جریان هستین امروز ما دوباره از رده ی اول انتخابات بهترین وبلاگ به رده ی سوم نزول کردیم. اما خبر خوب اینکه یکی از اسپانسر های بسیار بزرگ ما در این انتخابات همونطور که قبلاْ هم گفته بودم حضرت حجه الاسلام حاجی هستند. حاجی و زن حاجی که از ثروتمندان جنوب شرق آسیا هستند اینبار دیگه ترکوندن و ...
بله...
امروز توی ستاد مرکزی انتخابات بودیم که این خبر داغ روی تلکس قرار گرفت و بچه های ستاد رو غرق در شادی کرد. (البته دو سه تا از بچه های ستاد کاملاْ غرق شادی شدن و حتی جنازه هاشون هم دیگه پیدا نشد).
بله...
عیناْ خبر رو نقل می کنم:
به جهت حمایت از جناب آقای دکتر سامبولی اقدامات زیر توسط اینجانبان حاجی و زن حاجی انجام گرفت.
برای دیدن ادامه ی متن روی ادامه مطلب کلیک کنید.
خدایا! دیگه تنها تو هستی که می تونی منو تو این انتخاباتِ وبلاگی برنده کنی...
خدایا! قول می دم دیگه baby خوبی باشم و مامان بابام رو اذیت نکنم...
خدایا! قول می دم دیگه کار بد نکنم... البته خدایا فقط قول می دم که سعی کنم که دیگه کار بد نکنم.
خدایا! یک کاری بکن که من بیام تو صدر جدول...
خدایا! قول می دم که ...
ننسام با صدای بلند: سعید! دوباره رفتیم اول! یوهو!!!
سامبولی: خدایا دستت درد نکنه. هیچی. حل شد. فراموشش کن. بالاخره دوستام بهم رای دادن و اول شدم. دیگه مزاحم شما نمی شم. شما به کارت برس.
سامبولی تو ذهن خودش: من نمی فهمم این خدا پس چی کار می کنه؟ اگه دوستام نبودن و به امید این خدا می شستم معلوم نبود الان چندم بودم. این همه هم هر روز پول براش تو این صندوق صدقات می ریزیما! اصلاْ خدایا تو می دونی وبلاگ چیه که بخوای کمکم کنی؟ اصلاْ کامفیلیتر (computer) داری؟!! یا ما رو سرکار گذاشتی؟
و اما غروب ۱۴ دسامبر ۲۰۰۸ پیام خدا را در قسمت نظرات وبلاگ دریافت کردیم:
سامبولی زیادی حرف می زنیها!
اصلاً من سر از کار این پدر مادرها در نمیارم. انگار فقط می خوان ما baby ها رو آزار بدن.
شبها که می خوایم بیدار بمونیم به زور می خوان ما رو بخوابونن.
صبحها که می خوایم بخوابیم به زور بیدارمون می کنن!
۱) این ننسام شده ننسور!! همه اش می شینه مطالب ددسام رو سانسور می کنه. از همه ی دوستان خواهش می کنم از ایشون بخواین که قانون آزادی بیان رو رعایت کنه.
۲) به چند کارگر ساده با توانایی کلیک کردن برای امور رای دادن نیازمندیم.
ببین بذار بی مقدمه بگم. سیستم رای گیریمون نتایج جالبی داشت. ۵۰ درصد گفته بودین به این وبلاگ معتاد شدین ۵۰ درصد هم گفته بودین که از طنز این وبلاگ خوشتون میاد. حالا عین بچه ی خوب برو رو این سایت که برای انتخاب وبلاگ کودکان می شه بهم رای بده. خودت هم می دونی که به این وبلاگ معتاد شدی و اگه من مطلب نذارم استخون درد می گیری، می افتی تو جوب باید بیان جمعت کنن. پس اگه می خوای به اون روز نیفتی برو اینجا به من رای بده.
http://persianweblog.ir/topblogs/kids-blogs.aspx
خداییش بهم رای میدی؟
امروز رفتم توی اتاق و در رو بستم تا کمی تنها باشم. قلف (gholf) در رو هم زدم...
ولی کو آرامش؟...
ننسام پشت در با جیغ و فریاد: سام، درو باز کن پسرم. سعید خاک بر سرمون شد... سام رفته تو اتاق در روش قفل شده...
ددسام: زن! آخه 100 بار بهت گفتم یه چیزی بذار جلوی این در صاب مرده!
ننسام درحالیکه سعی می کنه گریه اش رو کنترل کنه : سام... عزیزم نترس، ما اینجاییم پسرم.
ددسام: این پیچ گوشتیٍ BeeeeeeeeeP کدوم گوریه؟
ننسام: خودِ Beeeeeeeep اِت گذاشتی یه جایی.
ددسام: Beeeeeeeeeep. Beeeeeeeeeeep به این شانس.
ننسام در حالیکه چنگ به موهاش می زنه: سام پسرم. تو رو خدا آروم باش. اصلاً نترس. این بابای Beeeeeeeeep اِت الان درو باز می کنه.
ددسام: اه! باز نمی شه. برم این سرایدارِ Beeeeeeeep رو بیارم بالا اون این درِ Beeeeeeeep رو باز کنه.
در این هنگام سامبولی در رو باز می کنه و با بهت همه رو نگاه می کنه: وا! این بیرون چه خبره؟ چرا شما اینجوری می کنین؟ خل شدم! یک دقیقه نمی تونم تو این خونه ی Beeeep آرامش داشته باشم...
ددسام: پسره ی بی تربیت. ساکت شو. این چی حرف زشتی بود از دهن اومد بیرون؟ این مزخرفات رو کی یادت داده؟
سام: ای بابا! من چیز بدی نگفتم که! این نویسنده ی وبلاگ برداشت جای حرف من beep گذاشت!!! آقای نویسنده ی وبلاگ! تو که بلد نیستی کتابت کنی خب ننویس!! من کی حرف بد زدم؟!
ددسام: نویسنده کیه؟ وبلاگ کدومه؟ حالت خرابه! پسره ی beeeeeeeep. خانم توی beeeeep انقدر حرف بد تو این خونه می زنی این بچه Beeeeep شده!!
پاورقی سام: خداییش من خیلی با ادبم و راز با ادبیم هم در اینه: ادب از که آموختی؟ از ننه بابام!
دیشب به اتفاق ددسام، ننسام، عمو امیر و خانمش (که به دلیل دوری راه چند وقت یکبار می بینیمشون ) رفتیم برای شام خونه ی حاجی و خانم حاجی. خونه حاجی اینها مثل ستاره ای در دل آسمان سیاه شب می درخشه. دلیلش هم اینه که خونه شون به تصادف وسط محله ای هست که خانمهای محترم بیزینس دارن و کلاٌ اگه کسی به خدمات خانمهای محترم احتیاج داشته باشه یابد بره اونجا!!! و خب منزل یک حاجی تو اون محل معنیش می شه نوری در تاریکی!
راستی این چند وقت زیاد از حاجی نوشتم ولی یادم رفت حاجی رو معرفی کنم. البته همه می دونیم که حاجی ها چه مشخصاتی دارن و نیاز به معرفی نیست: 1) شیکم بزرگی دارن 2) اهل دین و ایمون هستن 3) هر روز چلوکباب می خورن 4) التماس دعا دارن.
بله داشتم می گفتم که دیشب رفتیم خونه ی حاجی اینها و جاتون خالی عجب چلوکبابی خوردیم.
من در حال تقسیم کبابها
انواع کبابها اونجا بود... سبزی خوردن ایرانی... ماست موسیر چکیده... وای خدای من... اینهمه نعمت... کاشکی بابای منو هم حاجی می آفریدی تا هر روز چلوکباب می خوردیم.
خانواده ی کباب نخورده ی سامبولی!!
(راستی وقتی داشتیم عکسها رو مرور می کردیم یک چیز جالب دیدم: سمت چپ عکس دو تا دست تو بشقاب می بینین که خاله مریمه که وقتی همه مشغول خوردن بودن برای سرغت دادن به خوردنش با دست می خورده!
خاله مریم خیلی نامردی!!!)
کل مهمونی در یک نگاه!
بگذریم...
دیشب عمو امیر دو تا بطری آب میوه آورده بود...
عمو امیر و بطری زهرماریش!
من هم رفتم سراغ یکیش و برچسب روش رو کندم. مثل اینکه برچسب مهمی بود. چون وقتی که همه آب میوه رو خوردن حالت عجیبی داشتن و تلو تلو می خوردن... الکی می خندیدن... کلاً همه عین baby ها شده بودن و به قول خودشون هر کی زهرماری بخوره اینجوری می شه. حاجی هم خیلی عصبانی بود. و همه اش در حالی که تلوتلو می خورد می گفت خدایا توبه! خدایا توبه!
بعد از یکی دو ساعت که بازیم تموم شد رفتم و برچسب رو دادم به ددسام و یکهو همه شروع کردن یکی یکی زیر گوش هم یک چیزی گفتن و سریع حالتشون مثل قبل شد. ظرف یک دقیقه یکهو همه مودب شدن و به حالت آدم بزرگها برگشتن! آخرش هم نفهمیدم چی شد!
تصویر حاجی در حال بررسی درصد حرومی
یادم نیست رو اون برچسب چی نوشته بود... آهان یادم اومد... شمال... نه ببخشید بلال... آه... اِسکی موز می (excuse me) ... یادم اومد... حَلال!
نمی دونم شما زمانی کوچولوییتون چه کتابهای طنزی داشتید. ولی چیزی که من می دونم هر دوره ای کتاب خاصی بین بچه ها محبوبیت پیدا می کرده. مثلاً زمان ننسام کتابِ قصه های من و بابام کتابِ طنزشون بوده...
من هم یک کتاب خیلی با نمک دارم که هر روز اونو می خونم. این کتاب به زبان ساده نوشته شده، جوری که ما baby ها به راحتی اونو می فهمیم و از طرفی عکسهای خیلی خنده داری داره که نمک کتاب رو بیشتر کرده.
برای هیجان بیشتر عکس روی جلد کتاب رو در صفحه ی بعد گذاشتم... لطفاْ روی ادامه ی مطلب کلیک کنید...
می دونین فرق ما baby ها با شما بزرگترها چیه؟
شماها خیلی راحت نقش عوض می کنین و زود به زود نقابتون رو تغییر می دین... و خیلی سخت می شه شما رو شناخت...
مثلاً بعضی وقتها خود رای و بی رحم می شین...
بعضی وقتها مهربون و از خود گذشته...
بعضی وقتها مغرور...
یا بعضی اوقات هم یک مبارز...
ولی ما baby ها همینیم که هستیم. نقابی نداریم و بی کلکیم.
چی می شد اگه همه برای همیشه baby می موندیم؟
پاورقی: تصاویر فوق تماماْ مونتاژ صورت ددسام برروی
لباس اشخاص خاص و برای بیان یک مطلب طنز هستند
و قصد نگارنده بررسی شخصیت صاحبان لباسها نیست.
امروز میکروفون رو می دم دست ددسام که براتون صحبت کنه...
ما یه کتاب تو خونه داریم به اسم قرآن. نمی دونم خوندینش یا نه. ولی کتاب پر تیراژیه و بیشتر از 1400 سالِ که داره تجدید چاپ می شه. یه جمله ی جالبی تو این کتاب بود که نقل به مضمون می گفت: از هر دست بدی از همون دست می گیری و یا یه چیزی شبیه به همین. و امروز من این موضوع رو تجربه کردم.
سالها پیش که من 8-7 ساله بودم این عمسام (عمه ی سام) که اتفاقاْ خواهر من هم بود 4-3 ساله بود و رفته بودیم ویلای عموم تو لواسون. این ویلا یه باغچه ی نقلی داشت که توش یه سری گل و البته چند تا بوته ی فلفل بود. فلفلها که مدتها بود رسیده بودن به رنگ قرمز خوشرنگی دراومده بودن و توجه منو به خودشون جلب کردن. خیلی دوست داشتم بدونم چه مزه ای هستن و خب از طرفی حدس می زدم ممکنه خوشمزه نباشن. این بود که به عمسام گفتم ببین اینا خیلی خوشگل و خوشمزن... بیا بخور! و عمسام هم یک گاز گنده از یکیشون زد! چشمتون روز بد نبینه که تا حالت بیهوشی هم رفت. یادمه تا شب نوبتی همه می شستن پیشش یخ و ماست می ذاشتن رو لبش و اون هم هی گریه کنان به هوش می اومد و دوباره از حال می رفت.
گذشت و گذشت تا امروز...
امروز رفتیم فروشگاه و من طبق معمول رفتم قسمت سبزیجات... به به ! عجب فلفلهای خوشگلی. لامذهبها کوچولو و ظریف بودن. و به رنگ قرمز ماتیکی. اصلاً با آدم حرف می زدن. من هم خر شدم و یک بسته خریدم... چشمتون روز بد نبینه...
الان که دارم اینا رو می نویسم چند ساعت از خوردنشون می گذره که تونستم پشت این لپ تاپ بشینم. خود انرژی هسته ای بود به خدا. فقط یک گاز کوچیک زدم و بعد... از اون موقع تا الان یا دهنم تو ماسته یا دارم یخ رو لبم می مالم. پوست تنم هم که از زیر داره می سوزه. انگار پوستم رو روی یک لایه از زغال داغ کشیدن. الله اکبر. این خود آتیش جهنمه به خدا!
خلاصه عمسام جان که الان داری اینو می خونی... بدون که تلافیش بعد از چند دهه سرم دراومد... البته اگرچه از ماتحت تا نوک دماغم در حال سوختنه، ولی جای بسی خوشحالی، چون دیگه خیالم راحت شد که از هر دست بدیم از همون دست می گیریم... و نشستم تا تلافی اون دفتر مشقم که تو 8 سالگیم زدی پارش کردی رو ببینم که سرت میاد و کمی آرامش بگیرم...
مکالمه زیر تنها ده دقیقه بعد از خواندن چند صفحه کتاب روانشناسی توسط ننسام به وقوع پیوست:
ننسام: سعید! بیا اینجا دو کلمه باهات حرف بزنم.
ددسام با نگاهی مُنگلانه و مبهوت به ننسام و دهانی باز میره می شینه!
سامبولی هم میره بالای سر ننسام می ایسته و شروع می کنه با موهای ننسام بازی کردن.
ننسام با چهره ای مملو از دیدگاههای روانشناسی: سعید! باید در تربیت بچه صبور بود. متاسفانه ما اصلاً صبور نیستیم و ...
ننسام به سام: سام! عزیزم! ما داریم صحبت جدی می کنیم. لطفاً برو اونور بازی کن.
ننسام به ددسام: آره داشتم می گفتم که این بچه مرتب داره از ما این چیزها رو یاد می گیره. مخصوصاً که بعضی وقتها ....
ننسام به سام: عزیزم! گفتم موهام رو ول کن برو اونور بازی کن.
ادامه ی فرمایشات به ددسام: آره ... بعضی وقتها تو حرفهای بدی می زنی یا ... زود عصبانی می شی. عزیزم ما باید ... ما باید...
به سام که همچنان داره موهای ننسام رو می کشه: سام! من با تو چی کار کنم؟ چرا نمی ری اونور؟
به ددسام و کمی عصبی: ما باید مراقب رفتارهامون باشیم. ما الگوهای این بچه هستیم و ... و...
ننسام رو به سام با فریاد: پدر سگ! زبون آدم نمی فهمی؟ بهت می گم این گیس منو ول کن. کچلم کردی. گمشو برو اونور دیگه!
و ددسام آرام با همان چهره ی مبهوت و مُنگلانه و دهانی باز به اتاق کارش بر می گردد ...
ننسام با فریاد: آهای سعید! مثل آدم نمی شه با تو دو کلمه حرف حساب زد؟ کجا گذاشتی رفتی؟ تو لیاقت نداری! همون برو بشین پای اون لپ تاپ لعنتی یه مشت دری وری رو اون وبلاگ بنویس چهار تا مثل خودت هم بیان تشویقت کنن!!!
تصویر ننسام و ددسام که مجبور بودن سوار وسایل بشن تا من بتونم این بازی رو انجام بدم!
من ددسام و ننسام رو خیلی دوست دارم چون دیروز منو بردن شهربازی. بازیهای زیادی اونجا بود. بازیها اینجوری بودن که ددسام وننسام می رفتن سوار یه چیزهایی می شدن و من باید از تو کالسکه ام که با کمربند بهش زنجیر شده بودم نگاهشون می کردم. راست می گن شهربازی هیجان داره، برا من که خیلی هیجان داشت. خلاصه من حدود 10 تا بازی رو تا ته انجام دادم و چشمام دیگه خسته شد و خوابیدم.
ننسام: سام! چرا زدی تو سر ishi؟ ( ishi اسم دوست دختر چینی سام هست )
ددسام با حالت دلجویی از سام: خانم. بچه ام گول خورده. حتماً شیطون بهش گفته بوده.
سام: ولی اون لگدی که بعدش زدم تو شیکمش ابتکار خودم بود.
دیروز حاجی بوکیت بینتنگ، سالار دیسکوهای جنوب شرق آسیا و خانمشون منزل ما مهمان بودند.
و ددسام، این بلای خانمان سوز، در یک حرکت ناجوانمردانه حاجی رو به لقاءا... پرتاب کرد...
تصویر ددسام و حاجی پیش از پرتاب به لقاءا... (حاجی لحظات آخر چهره ای نورانی گرفته بود)
ماجرا رو در دیالوگ زیر که سر ناهار و باحضور حاجی، خانم حاجی، ددسام و ننسام انجام شد پیگیری کنید:
حاجی (با آب و تاب): هفته ی پیش رفته بودیم استانبول. جاتون خالی عجب کبابی خوردیم.
ددسام ( با هیجان برای جو دادن به حاجی): خیلی خوشمزه بود. نه؟
حاجی ( با هیجان مضاعف ناشی از جو بوجود آمده): عالی بود. بهترین کبابی بود که خورده بودم.
ددسام (با هیجان و کنجکاوی): پس بهترین غذایی بوده که تا الان خوردین. درسته؟
حاجی ( در اوج هیجان): آره محشر بود. بهترین غذایی بود که تا حالا خورده بودم.
ددسام (با خونسردی کامل): ولی من بهترین غذایی که خوردم دست پخت خانمم بوده ... کیش و مات!
و از دیشب تا الان خبری از حاجی در دست نیست!
Car ما یک Car استثنائیه. چون car های دیگه فقط آدم ها رو می برن. ولی car ددسام هم آدم ها رو می بره هم آبروی آدم ها رو!
تصویر دو نفر آبرو بر (ددسام و ماشینش) به صورت شطرنجی شده!!
الان می گم چرا.
اسم car ددسام دایی حسن هست. دایی حسن یک car مهربون، خسته و با تجربه است که سالها خاطره از جاده ها رو به دوش می کشه. ددسام قرار بود یک bmw سری 7 بخره ولی خوب پولش نرسید و این شد که دایی حسن رو خرید!!!! البته ما هم مغزمون قد نخوده و باور می کنیم!! (و باز هم البته خودش می گه خریدمش ولی فکر کنم از کنار خیابون پیداش کرده!)
دیشب ددسام با یکی از عموهام میرن پیش یکی از اساتید دانشگاه و اون استاد دو تا مهمون از ایران داشته که آدمهای مهمی بودن. کار ددسام و عمو که تموم می شه و می خواستن راه بیفتن استادِ دانشگاه میگه ماشین من بیرون دانشگاه پارک شده و اگه می شه ما رو تا دم ماشین برسونین و همه سوار دایی حسن می شن.
دایی حسن کلاً سه تا میمی داره (میمی= پستون = پیستون = سیلندر) و خب براش سخته بار 5 نفر رو یک تنه به دوش بکشه. کلاً هم نقلی و کوچولو هستش و من نمی دونم چه جوری ددسام و اون 4 تا عمو توش جا شدن! به هر حال ددسام هم شروع می کنه از اون اول عذر خواهی... که ببخشید ما ماشینمون کوچیکه. ببخشید دانشجوییه... این ماشینها مال ما بد بخت بیچاره هاست... آدم حسابیها که اینجا از این ماشینها نمی خرن... و خلاصه از این حرفها! اوایل که ددسام شکسته بندی (شکسته نفسی) می کرده، استاد دانشگاهِ هی می گفته نه بابا این هم ماشین خوبیه، این حرفها چیه... و از این جور چیزها... چند دقیقه که می گذره و استاد می بینه ددسام زده تو خاکی و حالیش نیست دیگه چیزی نمی گه و ددسام هم همچنان ادامه می ده: آره... هر چی دانشجوی قراضه مثل ماست رفته از این مدل ماشین خریده ... من هم می خوام عوضش کنم چون هر جا با این ماشین میرم همه فکر می کنن بد بخت بیچاره ام و ...
چشمتون روز بد نبینه...
به مقصد می رسند و حدس بزنین چی می شه...
بله...
ماشین استاد هم عین دایی حسن و از همون مدل بوده!!!
ددسام می گه همونجا فیریز شدم!
از طرفی استاد دانشگاهَ رو تصور کنین که چقدر جلوی مهموناش خجالت کشیده!
اولاْ من همیشه فردا می خوابم. یعنی ساعت که ۱۲ شب می شه تحت فشار ددسام و ننسام چاره ای جز رفتن به تخت خواب برام نمی مونه. البته فکر نکنین معنی رفتن به تخت خواب یعنی خوابیدن! نه بابا ما از این شانسها نداریم. اول ننسام میاد تو اتاق و ۱۲ تا کتاب داستان و شعرم رو از اول تا آخر یکبار برام می خونه. داستانها اگر چه اولشون تکراریه، ولی آخرشون هر شب فرق می کنه. مثلاً اون اوایل یادمه که آخر قصه ی کتاب دوازدهم این بود: عزیزم چرا نمی خوابی؟... شبهای بعد آخر کتاب دوازدهم شده بود بهت می گم بگیر بخواب دیگه!! بعدش شد: مگه به تو نمی گم بخواب؟ ... این اواخر هم شده: سعید این پدرسگ رو بیا بخوابون تا نزدم تو سرش!! برای همین داستانها برای من تکراری نیستن. و هر شب آخرشون کمی با شب قبل فرق می کنن.
بعد من می شینم تا ددسام بیاد و ددسام شروع می کنه برام همون کتابها رو از اول خوندن. البته کمی غلط غلوط می خونه ها... ولی خوشبختانه ددسام معمولاً رو کتاب هفتم یا هشتم خوابش می بره...
آخیش دیگه نه صدای ننسام میاد نه صدای ددسام و می تونم با آرامش بخوابم!
بابا! من برای خواب به آرامش احتیاج دارم. هر شب تا میام بخوابم شما دو تا شروع می کنین دم گوش من وینگ وینگ می کنین و به قول خودتون قصه می گین! اَه! خدایا مخترع قصه ی شبانه کیه؟ نشونم بده تا خودم به حسابش برسم!